پشت شیشه برف میبارید
درسکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
مو سپید اخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی .... ای افسوس بر سرگورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام . از عشق هم خسته
غنچه ی شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد الود
جان من بیدار شد بیدار
بعد از او بر هرچه رو کردم
دیدم افسوس سرابیست
انچه می گشتم به دنبالش
وای بر من نقش خوابی بود
ای خدا بر روی من بگشای
لحظه ای در های دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را
چه بخند ی و چه گریه کنی دنیا سازش کوکه حالا چه غمگین چه رپ!!!!پس بلند بلند بخند