1. دخترک تنهای تنها در کنار جوی آب
با خودش يا با ترازويش سخن ها داشت باز
قصه زيبای تکراری بی پايان او
« روزی از نو » بود و شب های دراز
شخصیت های درون قصه اش
آدمک هایی عجیب و بس غریب
خنده هاشان گریه دار و ظاهری
درد هاشان بی فراز و بی نشیب
آدمک هایی به سرعت در گذر
گرد و خاک کفششان بر جان من
من همانم دختری در رهگذار
این ترازو قصه ایمان من
صبح های زود از بعد نماز
خواب دیگر از دو چشمم می پرد
کوچه تاریک است و مملو از خدا
قصه امروز را می پرورد
کم کمک از وزن های مختلف
آدمک هایی هویدا می شود
کوچه روشن تر شده٬ کو پس خدا؟
کوچه بی تو ای خدایا٬ می شود؟
مردی از ره می رسد با وزن کم
عينکی تاريک بر چشمان او
چشم او تاريک و مملو از خدا
پس خدا اينجاست٬ در ايمان او
مرد بينا جنسش از جنس خداست
صاف و پاک و ناطق و ساکت ضمير
نيک می بيند در اين دنيای پاک
کور آدم های در پيله اسير
مرد را٬ هر روز٬ وزنش می کنم
وزن او کمتر و کمتر می شود
خود به من گفته است فردا ديگر او
با خدا وزنش برابر می شود
چه بخند ی و چه گریه کنی دنیا سازش کوکه حالا چه غمگین چه رپ!!!!پس بلند بلند بخند